محل تبلیغات شما

ساعت ۲۲و۶ دقیقه فرهاد رو پام خوابه و به نرگس مسیج دادم یه عکس از مامانم و پارسا بفرسته که مثل اینکه بیرونن و دارن میرن بچه ها رو ببرن دریا

من عمو میخوام

امروز صبح که محمدرضا داشت میرفت سرکار کلیدشو روی در انبار جا گذاشت محمدی برداشت در خونه رو زد اما من داشتم با مارال حرف میزدم فک کردم صدا از بالاست نگو این بدبخت بوده برده خونه شون و محمدرضا وقتی اومد ازش گرفت

بعدازظهر رفتیم باغ کتاب داشتم با زنش تایپ میکردم بعد دیدم زنگ زد ترسیدم گفت کلیدتونو جا گذاشتید رو در خلاصه کلی خندیدیم اما این دفعه تقصیر من بود

تو باغ کتاب ازین واکرا دیدیم فرهاد خودشو هلاک کرد اخر مجبور شدیم بخریم البته که چیز خوبیه برای اینکه راه بیفته

وگرنه با لج صاحب هیچی نمیشه

کور شده ام متاسفانه شاید هم کورم کرده اند

روزی پر از داستان

صبح است و زندگی......

رو ,خونه ,عکس ,زد ,اینکه ,محمدرضا ,داشتم با ,باغ کتاب ,گفت کلیدتونو ,ترسیدم گفت ,زد ترسیدم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازرسي فني مهدي اژدري